سلام
مدت ها ست فرصت نمی کنم به وبلاگ خودم سر بزنم، اما این خاطره به ذهنم رسید گفتم تعریف کردنش خالی از لطف نیست.
خاطراتی متفاوت از دو شهید بزرگوار که در دوران کودکی شهادت این بزرگواران رو درک کردم:
1. شهید لاجوردی 1 شهریور 1377
2. شهید صیادشیرازی 21 فروردین 1378
داداشم خواب دید که داره از بابابزرگ خدابیامرزم عکس می گیره، بعد داداشم به داییم هم می گه بیاد بشینه کنار بابابزرگم تا عکس بگیره، و داییم نمی ره! بابا بزرگم می گه دل بچه رو نشکون بیا این جا بشین می خواد عکس بگیره. ... خلاصه بعد کلی اصرار دایی ام نمی ره کنار بابا بزرگم بشینه تا عکس بگیره. داداشم که این خواب تعریف کرد یه کم نگران داییمون شد، خلاصه فردا صبحش این خواب رو تعریف کرد. ظهر خبر شهادت شهید لاجوردی و دو نفر از همراهانشون رو دادند! همه ی فامیل نگران بودند چون دایی ما به همراه 2 نفر از دوستانشون خدمت آقای لاجوردی بودند. خلاصه این که بعد از چند ساعت خبر دادند که برای دایی ما اتفاق زیادی نیافتاده و فقط کمونه ی تیر به بینی و بالای چشم (دقیقا منطقه ی ابرو) ایشون برخورد کرده. خلاصه به دادشمون گفتیم که تو داشتی داییمون رو دستی دستی با اصرارات می کشتی ها!
این اتفاق جالب برای اول شهریور 77 بود، اتفاق جالب بعدی دقیقا 21 فروردین سال بعد (78) افتاد که این جوری بود:
طبق معمول همیشه صبح زود ساعت 6:20 از خونه به سمت مدرسه راه افتادم (آخه معلم کلاس پنجممون- آقای نیکومنش- صبح ها قبل از کلاس زیارت عاشورا گذاشته بود، باهم می خوندیم)، خونمون خیابان شهید دژم جو بود. چون مدرسه¬ی ما (دبستان رشد شاهد) تو خیابون فرمانیه بود، از کوچه ی فربین باید می رفتم تو خیابون فرمانیه و به سمت مدرسه می رفتم. دو شب قبل شیشه ی ماشین همسایمون رو شیکونده بودند و دوربین عکاسی و ضبط داخل ماشین رو دزدیده بودند و یادمه که خیلی محله نا امن بود. رو این حساب یکمی خلوتی صبح و شب خوف داشت. منتها وقتی برای اولین بار دیدم دوتا رفتگر دارن تو اون ساعت خیابان فربین رو جارو می کنند، خیالم راحت شد که به جز من هم تو خیابون آدم هست. آخه چون تو بهار بود و ساعت ها رو جلو کشیده بودند، ملت منتظر بودند آفتاب بزنه بعد راه بیافتند. خلاصه با خیال راحت یه خسته نباشید به رفتگری که داشت جلو خونه¬ی رفیق بابام رو جارو می کرد سلام دادم و خسته نباشید گفتم. راهم و کشیدم و رفتم مدرسه.
ظهر ساعت 1:30 زنگمون خورد، منم راه افتادم رفتم خونه وقتی از خیابون فرمانیه پیچیدم تو خیابون فربین، دیدم خیلی شلوغه و کلی پلاکاردو دست نوشته جلو خونه ی رفیق بابام زدند!
رفتم جلو دیدم نوشته:
شهادت شهید سرلشکر علی صیاد شیرازی را به امام زمان (عج)، مقام معظم رهبری (مدظله)، ملت شهیدپرور ایران و خانواده-ی آن شهید تبریک و تسلیت عرض می نماییم.
این طرف سر نبش، درست جلو در پارکینگ خونه ی رفیق بابام زده بود محل ترور سرلشکر صیاد شیرازی!
خلاصه دوییدم رفتم خونه، مامانم خواب بود، مامانم رو صدا زدم گفتم: این رفیق بابا که هر هفته نماز می آد، آقای صیاد، سرلشکر بود! مامانم گفت: آره همین چند وقت پیش سرلشکر شد! خیلی خونسرد گفتم: ترورش کردند! مامانم از جاش پرید، رنگش عوض شد، گفت چی داری می¬گی؟ سریع رفت تلوزیون رو روشن کرد، تلوزیون روی کانال 1 بود، همین که روشن شد، تصویر شهید صیاد رو نشون می داد! اخبار ساعت 2:00 داشت متن پیام آقا رو قرائت می کرد.
البته اون موقع هم نفهمیدم که چه فرمانده ای بوده این شهید صیاد، تنها چیزی که ازش می دونستم این بود که هفته ای یک بار نماز جمعه می بینیمش، همسایه ی ما هستند، رفیق بابامه، یه دختر عقب افتاده دارند، که بعضی وقت ها سرش رو از پنجره ی خونه بیرون می کرد و داد و بیداد راه می انداخت!
البته وقتی فهمیدم که در لباس رفتگر یه نفر بهشون تیراندازی کرده، کلی خندم گرفت از صبح خودم!
اتفاق جالب بعدی هم 18 تیر همین سال است! که باشه تا پست بعدی!
ومن الله التوفیق
سلام .فرنوش هستم از وبسایت احساسات دات کام ! اگه عزیزی رو دارین که می خواین صداتونو به گوشش برسونید بیاید سایت ما . در ضمن می تونید به گمشده هاتون از سایت ما پیام بدین . برای وبلاگتون هم ابزار های جدید و بی همتا آماده کردیم . قربان شما - فرنوش
بی سواد قرائت با همزه است نه با عین
من از بچگی تو دیکتم مشکل داشتم!